Kocholoha

بدون عنوان

1396/8/3 17:34
نویسنده : Hananetaghimehr
237 بازدید
اشتراک گذاری
خب یه داستان خیلی جالب و خوب واستون اوردم...^~^
حتما حتما بخونید*-*
داستان

پسر 8 ساله ی من دونده ی خوبی بود و در اکثر مسابقات مدال می آورد.

روزی برای دیدن مسابقه ی او رفتم.
در مسابقه ی اول مدال طلا را کسب کرد.

مسابقه ی دوم آغاز شد.
او شروع خوبی داشت اما در پایان مسابقه حرکت خود را کند کرد و نفر چهارم شد.

برای دلداری به سراغ او رفتم تا نکند به خاطر اول نشدن ناراحت باشد.

پسرم خنده ی معصومانه ای کرد و گفت:
مامان یه رازی بهت میگم ولی پیش خودمون بمونه.
کنجکاو شدم. پسرم ادامه داد:
من یک مدال بردم اما دوستم نیکولاس هیچ مدالی نبرده بود و خیلی دوست داشت یک مدال برای مادر پیرش ببرد. برای همین گذاشتم او اول بشود.

پرسیدم: پس چرا چهارم شدی؟
خندید و جواب داد:
آخه نیکولاس میدونه من دونده ی خوبی هستم.
اگر دوم می شدم همه چیز را می فهمید. حالا می توانم بگم پایم پیچ خورد و عقب افتادم.

^-^دوستِ‌خوب
پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

Asdff
11 آبان 96 8:47
عالی بود واقا خیلی وب خوبی داری
Hananetaghimehr
پاسخ
مرسی گلمبای بایمحبت
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به Kocholoha می باشد